تقویمی که عمرش به آخر رسیده
این حکایت ِ"وقت طلاست"و طلا خریدنی و زمان را نمیشود خرید ،
حکایت ِ تکراری است از ما و یک نوع بیمدیریتی که نسل ِ جدید به آن میگویند:"مدیریت زمان"
نشسته است و بر تن ِ ثانیهها افسار زده ،
آخر ِتقویم ِ رومیزی ،
نفسهای آخر سال هزار و سیصد و نود و دو ،
آخرین فصل ِ سال !
انگار همه چیز به آخر رسیده !
به سررسیدش که نگاه میکند چرک است؛ تمام ِ سیصد و خُردهای روزش،
خط خطیها میگفت کدام روزهای ِ تاریکتر از سیاهی ِ شب ،خط خوردهاند ؛
آن بیت ِرنگی، انگار لبخند را به صورتش قاب کرد
و آن نوشتهای که نقطه به نقطه، نقشه راهی که کجای ِ آن قلمرو ِ دَرهَمَش ایستاده !
سال که به آخر میرسد ، اسفند میشود ،
فصل که به آخر میرسد، رنگ عوض میکند ،
روز که به آخر میرسد؛ خورشید را سرخ میکند از آسمان ،
ساعت که به آخر میرسد، صفر میشود ،
اما آدم که به آخر میرسد صدای نَفَس نَفَسهای ِ نَفسَش به آخر نرسیدهاند ...
# برهآن ِ خلف نوشت : به آخر میرسد مهلا ، وقتی دیگر نگآه ِ بی قرارت نباشد .
+ پیشنهـــآد نوشت : تقویم که به آخر رسید، به اوّل تا آخر ِخودت در آینه نگاه کن!
آینه خود نمیشکند ، تو را در هم میشکند اگر اوّل تا به آخرت :
هذیانهایی با تب ِ سرکش ِ خواستم و میخواهم و خواهم خواستهای ِ قلابی باشد *:)
نظرات شما عزیزان: